پنج یا شش ساله بودم.آن وقت ها "مدرسه موش ها" خیلی طرفدار داشت.من بودم و یک پسردائی لاغراندام موفری با نمک و یک پسر خاله تپلی سبزه.توی فامیل هر کداممان معروف شدیم به یکی از شخصیت های مدرسه موش ها.
یکی شد دم دراز و آن یکی هم کپل!
اما من...من اسمم را دوست نداشتم!
صدایم میکردند نارنجی!همان موش زودرنج و لوس و حساس.ویژگی هایش به من بی شباهت نبود.
خودم هم بابت انهمه خجالتی و لوس بودنم غصه داشتم.و آن اسم مضحک فقط درد من را زیادتر میکرد.
دائی ام را چند وقت پیش توی یک مهمانی دیدم.همان که ایده ی جذاب اسم گذاری روی ما به نام او بود!!
خواست مثلا مزه بپراند و صدایم کرد "نارنجی"!
دلم میخواست توی چشم هایش زل بزنم و بگویم که بابت اینهمه نافهمی و کج سلیقگی ات از تو متنفرم.
بابت اینکه هیچ وقت توی نگاه و لحن کلامت خبری از محبت و مهربانی نبود و نیست.
و بابت درک نداشته ات که ادمها با خاطرات کودکیشان شکل میگیرند، غصه میخورند ،شاد میشوند ،بزرگ میشوند ،درگیر دغدغه های روزمره شان میشوند اما یک گوشه ذهنشان تمام آن بی انصافی ها و تلخی ها و کج فهمی ها جا خشک کرده اند.
مراقب کلماتمان باشیم که هم معجزه میکنند و هم جنایت!